چه كسي در را به شدت مي كوبد؟
افسر اطلاعاتي تفنگچه ماكاروف در دست راست اش بود و با دست چپ ميله آن را مي گرفت و رها مي كرد. اين كار را همان طور ادامه مي داد. و اين گونه با تفنگچه اش كه روسي بود بازي مي كرد. زمان كه دو دست اش به يكديگر با دستبند بسته بود درست رو به روي افسر اطلاعاتي كنار ديوار ايستاده بود و خيره شده بود به ژست پيروزمندانه او كه براي اش غير قابل تحمل مي نمود. خورشيد آن نيمه روز تابستان داغ بود و زمان را كه چند روزي مي شد در بازداشت بود و چيزي نخورده بود كمي از پا در آورده بود. افسر اطلاعاتي هم اين وضع براي اش غير قابل تحمل شده بود و بايد كار را يك طرفه مي كرد. تصميم گرفت اين كار را بكند. برگشت خشم اش را جمع كرد و ماكاروف روسي را خالي كرد روي دو پاي زمان. به زمين تف كرد و با تمسخر گفت: «انقلاب مي كني! تو انقلاب مي كني!» و قاه قاه خنديد.
مرد كوچك به ياد آورد روزي را كه زمان به او گفته بود: «برو خانه و بيرون هم نيا! برايت خطر دارد!»
آن روز مرد كوچك از وضعيت موجود چيزي زيادي نمي دانست. اما مادر اش به خوبي مي دانست كه ديگر كار تمام است. مادر اش مي دانست كه وقتي با مردان اطلاعاتي حكومت طرف باشي كار ات تمام است. و نگران پسر اش بود كه بزرگ مي شد. شايد به همين دليل او را مرد كوچك مي گفت تا هم خود اش را دلداري داده باشد كه او بزرگترين مرد خانه بود و هم چشم مردان حكومتي را از مرد بودن او دور ساخته باشد.
آن روزها مرد كوچك از اوضاع و جريان هاي كه آن روزها رخ مي داد چيزي زيادي نمي دانست تا اين كه بعدها كم كم متوجه شد كه تغييرات و تحولاتي زيادي به وقوع پيوسته است. البته اين ها را بعد ها فهميد وقتي كه بزرگتر شده بود و دنياي اطراف اش را بهتر شناخته شده بود. آن روزها كه كوچك بود درست يكي از همان روز ها بود كه رفته بود شهر. آن هم نه اين كه خود اش رفته بود بلكه او را مادر اش براي خريد بعضي از مايحتاج خانه فرستاده بود.
ياد اش هست آن سالها پدر اش براي كار به ايران رفته بود. و او كه پسر بزرگ خانواده بود براي خريد خرد و ريز خانه، مادر اش او را به شهر مي فرستاد. آن روز وقتي كه از شهر برگشته بود دو مرد جوان كه از اقوام نزديك او بودند و یکی از آنها زمان بود وقتي او را ديده بودند با يك نوع هراس و نگراني شديد كه از لحن صحبت هاي شان پيدا بود به او گفته بودند: «كجا بودي؟»
و او كه از جديت اين پرسش آن ها كمي ترسيده بود خريطه پارچه اي را بالا آورده و به آن ها نشان داده و گفته بود: «شهر.»
اما آن ها بدون اين كه كوچكترين توجهي به او و خريطه اش و محتوای داخل آن كرده باشند باز با همان لحن جدي گفته بودند: «برو خانه و بيرون هم نيا! برايت خطر دارد!»
آن روز زياد منظور آنها را نفهميده بود. راديوي كوچكي را روشن كرده و هر دوتاي شان به آن گوش داده بودند. چيزهايي بين خود شان گفته بودند كه او متوجه نشده بود. اما تنها يكي دو جمله آنها را شنيده كه با خود گفته بودند: «شايد همين حالا شروع شود.»
مرد كوچك هم معطل نكرده بود و با سرعت خود اش را به خانه رسانده بود. منتظر شده بود تا شروع شود. اما نمي دانست چه؟ آن روز را تا شب با يك نوع اشتياق گنگ و مبهم سپري كرده و هر لحظه منتظر شده بود تا شروع شود. كمي هم ترسيده بود. نمي دانست بخاطر چه؟ ترس بچه گانه! بخاطر آن دو مرد جواني كه روز گذشته او را با عجله به خانه فرستاده بودند؟ يا بخاطر مادر اش كه در نبودن پدر اش گاه شبها ساعت ها مي نشست و زانوهاي اش را بغل مي گرفت و به فكر فرو مي رفت. او احساس مي كرد كه مادر اش مي ترسد. به همين خاطر او هم مي ترسيد. بخصوص شبها كه سكوت و سياهي همه جا را اشغال مي كرد.
آن شب تنها صداي غرش جت ها بود كه برفراز آسمان كابل در حال پرواز بودند، اين صدا، ترس او را بيشتر كرده بود. آن روز هم كه مانند روز هاي قبل مكتب رفته و برگشته بود. اما هيچ اتفاقي نيفتاده بود و چيزي هم شروع نشده بود. غرش جت اما هميشه ترس دروني اش را بيشتر مي كرد. از اين كه پدر اش هم نبود بيشتر احساس ترس مي كرد. هر چه بود آن روز بدون اينكه چيزي شروع شود به پايان رسيده و شب شده بود. شب، باز هم خودش يك نوع ترسي در دل داشت كه ترس دروني اش را بيشتر مي كرد. آن شب با آن هم كه سني كمي داشت خيالاتي شده بود و خواب اش پريده بود و انتظار مي كشيد كه كي شروع خواهد شد؟ صبح كه از خواب بيدار شد هنوز همان ترس رها اش نكرده بود. اما ديگر از غرش جت ها خبري نبود. نزديك ظهر بود، از گرماي شديد تابستان به سايه ديوار پناه برده بود و نمي دانست به چه فكر مي كرد كه دروازه حويلي به شدت كوبيده شده بود. در چند بار ديگر با شدت هر چه تمامتر كوبيده شده بود. تا آن جا كه بخاطر داشت تا آن زمان اين طوري به شدت در حويلي آنها كوبيده نشده بود. خيلي ترسيده بود. از جاي اش بلند شده بود كه مادر اش با سر و صورت عرق كرده از تنورخانه بيرون آمده مكثي كرده و به در حويلي نگاه كرده بوده.
در چندين بار ديگر با ضربه هاي شديدتر كوبيده شده بود. او خواسته بود برود در را باز كند اما مادر اش با اشاره دست مانع رفتن او شده بود. خود اش با قدم هاي آهسته و لرزان رفته تا در را باز كند. ترس را به خوبي در وجود مادر اش احساس كرده بود و ترس دروني خود اش را كه بيشتر شده بود. وقتي مادر اش نزديك در رسيده بود در چند بار ديگر با همان ضربه هاي شديد كوبيده شده بود. مرد كوچك هم آهسته آهسته با قدم هاي لرزان به طرف در رفته بود. وقتي در باز شد، زني چاق و قوي هيكلي كه نفس نفس مي زد سريع وارد شد مادرش كه لاغر بود از برخورد با او كم بود تعادلش را از دست بدهد و زمين بخورد اما هر طوري بود تعادلش را حفظ كرد و سريع در را بست و از دنبال زن چاق و قوي هيكل آمده بود. مادر زمان بود. يكي از همان دو نفري كه روز گذشته به او گفته بود: «برو خانه و بيرون هم نيا! برايت خطر دارد!»
وسط حويلي بغض مادر زمان تركيده بود و با صداي محزون و گريان گفته بود: «ديدي! ديدي كه خاك بر سرم شد.»
زن چاق بقچه اش را از زير بغلش بيرون آورد به مادر اش داده و گفته بود: «بيا اين ها را در يك جايي قايم اش كن. در تنور مي اندازي يا زير خاك مي كني من ديگر فكرم كار نمي كند. هر كاري مي كني بكن!»
مادر اش پارچه سياه بقچه را با احتياط باز كرد و از داخل آن تعدادي كتاب و ورق هاي چاپي و كست هاي تيپ را بيرون آورد.
مرد كوچك با خود اش گفته بود: «كتاب و ورق و كست كه ترسي ندارد؟»
اما مادر اش هم مانند مادر زمان بي قرار بود و دست و پاچه شده بود. بدون هيچ معطلي كتاب ها و ورق هاي چاپي را گرفت و يك راست رفت طرف تنور خانه. مادر زمان همانطور روي زمين خاكي داغ نشسته بود و با دو دست ران هاي اش را محكم گرفته بود. مرد كوچك به دنبال مادر اش رفت داخل تنور خانه. مادر اش نخست كتاب ها را داخل تنور انداخت كه آتش از آن زبانه مي كشيد و بعد ورق هاي چاپي را. مرد كوچك آن روز نمي دانست كه چرا مادر اش آن كتاب ها و ورق هاي چاپي را داخل تنور انداخت؟ تنها چيزي كه به ياد او هست و آن روز متوجه شد همان ورق هاي چاپي بود كه در وسط بالاي صفحه آن چيزي شبيه دو تا شمشير جنگي نقس بسته بود. چيزي بيشتر از اين متوجه نشد. تا اين كه سالها بعد زماني كه جنگ تمام كشور را فرا گرفت و مرد كوچك هم كه كمي بزرگ شده بود و آواره شدند فهميد كه همه آنها با جنگ ارتباط داشته است. مادر اش بعد از آن سراغ كست ها رفت و آنها را درهمان پارچه سياه بسته كرد و در هيزم خانه برد و در لاي هيزم ها و چوب هاي سوخت، پنهان كرد. اما بعدها شايد چندين ماه بعد همان كست ها را مرد كوچك آزادانه گوش مي داد. در اوايل مادر اش نمي دانست كه اين همان كست ها است اما بعد ها هم كه متوجه شد مخالفتي زيادي نكرد. تنها بعضي وقت ها مي گفت: «حالا كه پدرت را دور ديدي هر كاري مي كني بكن.»
اما مرد كوچك با زاري، و عاجزانه از مادر اش مي خواست كه وقتي پدر اش برگشت به او چيزي نگويد، چون مي دانست پدر اش با گوش دادن آنها مخالف بود. اما همان روز وقتي كه مادر اش كتاب ها و ورق هاي چاپي را درون تنور مي انداخت و مي سوزانيد گريه هم مي كرد. درست مثل زماني كه پدر اش گاهگاهي راديو را گوش مي كرد و اخبار را گوش مي داد كنار راديو مي نشست و موسيقي بين اخبار را خاموش مي كرد چهره اش خيلي تغيير مي كرد كه وقتي مرد كوچك زير چشمي به چهره پدر اش نگاه مي كرد فكر مي كرد گريه مي كند. اما آن روز نمي دانست مادر اش چرا گريه مي كند؟ از زماني كه مادر زمان به خانه آنها آمد و بقچه سياه اش را باز كرد و مادر اش كتاب ها و ورق هاي چاپي او را در تنور انداخت و گريه كرد، فكر كرد باعث ترس و گريه مادر اش، مادر زمان شده است و باعث ترس دروني او هم، پسر اش. يكي از همان دو نفري را كه روز گذشته ديده بود و به او گفته بودند: «برو خانه و بيرون هم نيا! برايت خطر دارد!»
مرد كوچك هم كه ترسيده بود با عجله رفته بود خانه. ظهر، بعد از اين كه غذاي اش را خورده بود بدون اين كه مادر اش چيزي بگويد مانند روزهاي قبل به مكتب رفت. اما نمي دانست چيزي را كه آن دو نفر گفته بودند شروع شود چه وقت شروع خواهد شد؟ وقتي آن روز از مادر اش پرسيده بود كه كي شروع مي شود؟ مادر اش تعجب كرده بود و گفته بود: «چه كي شروع مي شود؟»
وقتي كه جريان را براي اش گفته بود مادر اش به فكر فرو رفته بود و بلافاصله گفته بود: «آنها ديوانه شدند... ببين اين چيز ها را پيش كسي ديگري نگويي، حتا پيش رفقايت، خوب پسرم! اگر نه كل ما را زندان مي كنند.»
مرد كوچك كه ترس دروني اش بيشتر شده بود، ديگر جرأت نكرده بود از كسي در باره آن چيزي بپرسد. تنها منتظر شروع شدن بود. آن روز هم مانند روز گذشته بدون اينكه چيزي شروع شود جايش را به شب داده بود. اولين ساعات روز، خانه زمان را محاصره كرده بودند. موتر هاي جيپ روسي سبز لجني با نيروهاي امنيتي در سرك هاي اطراف پخش شده بودند. دست و چشم هاي زمان را بسته بودند و سوار يكي از آن جيپ ها كرده بودند. موترسيكل « B M W» او را نيز داخل موتري گذاشته بودند و با خود برده بودند. تا آن جا كه مرد كوچك به خاطر دارد هميشه همين موتر سيكل را سوار مي شد و خيلي هم با سرعت مي راند. آنهايي كه او را مي شناختند هميشه مي گفتند: «سرعت زمان را هر كسي ندارد.»
حتي بعضي ها هم او را سرزنش مي كردند و مي گفتند: «سرعتت خيلي زياد است. برايت خطر دارد.»
حتا بعضي ها بعدها مي گفتند در صندوق پشتي موترسيكل اش سلاح داشته است. همان روز در حويلي آنها با ضربه هاي شديد كوبيده شد. مادر اش باز هم مرد كوچك را از باز كردن در منع كرد و خودش رفت و در را باز كرد.
مادر زمان با شيون و گريه وارد شد و در حالي كه به سر و صورت اش مي زد گفت: «زمان را بردند!»
و همان طور با خودش مي گفت: «زمان را بردند! زمان را بردند... آي زمان ام...»
مادر اش بيشتر از مرد كوچك ترسيده بود. يادش هست كه با صداي گرفته گفته بود: «اگر فاميل هاي نزديك اش را بگيرند چه؟ اين ظالمها به هيچ كسي رحم نمي كنند. خدا يك رحم و روشني كند.»
فرداي آن روز زمان را آوردند، با همان جيپ هاي نيروهاي امنيتي. وقتي او را از جيپ پياده كرده بودند كسي او را نشناخته بود. او را چپن پوشانيده بودند و لنگي بزرگي هم به سر او گذاشته بودند. هر جاي حويلي را كه او نشان داده بود همان جا را كنده بودند. چندين جاي حويلي و زير زمين خانه زمان را هم با بيل و كنلگ كنده بودند اما چيزي نيافته بودند. از حويلي خارج شده بودند. زمان كه دست هايش با دست بند بسته بود لحظه اي كنار در حويلي ايستاده بود. مامور نگهبان از بازوي او گرفته و كشيده بود كه سوار جيپ نمايد. پدر و مادر و خواهر بزرگتر و برادر كوچكتر زمان هم از حويلي خارج شده بودند.
مامور نگهبان دوباره سعي كرده بود زمان را به زور سوار موتر جيپ نمايد. افسر اطلاعاتي كه مقاومت زمان را ديده بود ميله اي تفنگچه ماكاروف را روي پيشاني زمان گذاشته بود، زمان سر اش را بلند كرده بود و با دو دست بسته مشت محكمي كوبيده بود به صورت افسر اطلاتی. افسر اطلاعاتي چند قدم به عقب رفته بود، به صورت زمان خيره شده بود و داد زده بود: «مي كشمت شيطان انقلابي، همه تان مزخرفيد. همه تان، يك مشت ابله و بي مغز كه عقل تان را دست شياطين داده ايد. تو مي خواهي انقلاب كني!»
افسر اطلاعاتی كه رو به روي زمان ايستاده بود و با تفنگچه اش بازي مي كرد، پوزخندي زده بود: «احمق ديوانه!»
زمان به چشم هاي افسر اطلاعاتی نگاه كرده بود و گفته بود: «وطن فروش مزدور.»
افسر اطلاعاتی تا حالا چيزي پيدا نكرده بود و اين بيش از همه عذاب اش مي داد. اما هنوز روزنه اي داشت تا زمان را بكاود. از خشم فرياد زده بود: «نه ابله! وطن پرست.» و خواسته بود خشم اش را با ماكاروف روسي خالي كند روي زمان.
دو مامور امنيتي، زمان را به زور، كشان كشان سوار موتر جيپ كردند. موترهاي جيپ كه دور شدند تا چشم كار مي كرد، خاك، فضا را پر كرده بود. برادر كوچكتر زمان زير شانه هاي پدر پير اش را گرفته بود. مادر و خواهر بزرگتر زمان، هاي هاي گريه كردند و خون زمان را ماليدند به سر و صورت شان.
تهران، زمستان 1377