همزاد من

 

 

 

 

این یک واقعیت است یا رویا

این موجود ناشناخته

چقدر شبیه من است

یا خود من است

در این سالها

که موجهایی بود

بر هم زننده

توفنده

و چنگ زدن به ساحل

بیهوده

و این من من 

گیج و موجی

سردر گم

سرخورده

مانند نقش یک خاطره

در من

ایجاد شده

بی هیچ هدف

بیهوده است او

بیهوده است من

این عمر ما

بی هدف

این راه پیموده

شکست خورده

این خود اوست

همراد من.

 

 

        کابل ، 19/6/1385

 

 

 

 

 

 

واقعیت شهر

 

 

 

 

 

کودکان گرسنه اند

زن، خودش را می فروشد

بانک ها خصوصی شده اند

و اقتصاد:

بازار آزاد

" سیتی سنتر ها " نمادی از بازسازی اند

و علامت بزرگ سکوت!

جنگ زبانها اوج می گیرد

مردی خودش را در چهاراه منفجر می سازد

شهر در اضطراب فرو می رود.

 

 

 

                                          ۱۸/7/1385

 

 

 

 

باز گشت

 

 

 

 

 

آمده ای باز

از ورای سالها

با گم کردن جوانیت

از  مرز گذشته ای

از زیر پرچم سه رنگ

به سرزمین هزار رنگ.

 

 

                    پاییز 1382

 

 

 

 

 

 

 

 

شعرم ناتمام مانده

 

 

 

 Persianv.com At site

 

 

 

شب از دوازده گذشته

بچه ها خواب اند

و زنم

نمی خواهم بیدار شوند

اما برق باتری کسی را اذیت نمی کند

شهر، تاریک است

و اینجا از همه جا بیشر

یگانه اتاق ما پنجره ی به حویلی دارد

و پنجره ی به کوچه

پنجره ها به رسم تابستان باز است

کوچه سیاه است

سگها بیدار

شعری را که سروده ام بازنویسی می کنم

و آهسته آهسته زمزمه

تا مبدا بچه ها بیدار شوند

و زنم

سگها در زیر پنجره هف هف می کنند

شب ها بیدارند

و آدمها خواب

ترسیده ام

پنجره ی ما زیاد بلند نیست

و سگها گرسنه اند

پنجره ی رو به کوچه را می بندم

بر ق باتری تمام شده

شعرم ناتمام مانده.

 

 

  

                                               کابل، 13/7/1385

 

 

 

 

زنی کودک اش را گم کرده است

 

 

 

انفجار مهیب

دود

سیاهی

تکه های گوشت آدمیزاد

روی شاخه های درخت

زنی میان مرگ و زندگی

کودک اش را گم کرده است

آژیر آمبولانس

رسانه ها:

حمله انتحاری.

 

                 14/7/1385

 

 

 

 

 

شاعر ضد انقلاب

 

 

 

 

در کوچه راه می روم   

نام شب نمی دانم

هواپیما های جت

مانور می دهند

به خانه نرسیده

مردان حکومتی

بازداشتم می کنند

شاید شناخته اند مرا

نامم را انکار می کنم

و موقفم را

ترسیده اند

مجبورم می کنند

بروم

زندان

چشم هایم را می بندند

به جرم شاعر ضد نقلاب.

 

               

 

                     9/7/1385

 

 

 

 

 

 

اول جهان

 

 

 

 

در کوچه های شهر

سرگرم بازی اند

سرشار از تپیدن

این کودکان

بزرگ می شوند

در بستر زمان

بی هیچ هدف، تکثیر می شوند

در قلب آسیا

در سرزمین تازه کشف شده

در اول جهان

در آن نیست

مترو و راه آهن.

 

 

 

 

 

                                                      

                                                               پاییز 1382

 

 

 

 

 

 

 

 

مغزم را می گردند

 

 

 

 

 

 

سه سده جنگ

اندیشه ام از کار افتاده

به سیاست کاری ندارم

مردان حکومتی اما دست بردار نیستند

اجازه ای هر کاری را دارند

مغزم را می گردند

هیچ چه نیست

از کار افتاده

سه سده زمانی کمی نیست

به شوخی می گویم:

چیزی پیدا کردید؟

جوابی ندارند

می شناسم یکی از آنها را

همصنفی ام بود

چقدر قد کشیده

دوباره می آیند

مثل همیشه

رها کردنی نیستند

تا چیزی نیافته اند

این مغز، مرا به بلا خواهد داد

اما نمی دانند که هیچ چه نخواهند یافت

بعد از سه سده جنگ.

 

 

 

 

                                        13/7/1385

 

 

 

دهکده

 

 

 

 

 

 

شهری به وسعت یک دهکده

با خانه های کاهگلی

با شهروندی که گیر در این مهلکه

و شهریار بی احساس و سرد

از بخت بد باغبان پیر مزرعه

نابود کرد حاصل این باغ صاعقه.

 

 

 

 

 

                               تابستان 1385

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شهر گمشده

 

 

 

 

               

این دهکده

روزگاری نه چندان دور

یک شهر ساده بود

بیگانه با هیاهو

دور از تجمل دروغین

دور از هوای سم

آسوده از موانع پیچ و خم

یک شهر، کمی با سواد، با فرهنگ

دور از حضور آمده ها از فرنگ

دور از ازدهام رنگ

 

* * *

در لابلای ازدهام شهر

نشسته کودکی با مادرش در پیاده رو

امید بسته اند به هر رهگذر

موجی از موتر های لوکس

مردی پشت شیشه های دودی کروزین

و محافظان مسلح

دستی به ماشه منتظر

مرد، سخت مضطرب

 

* * *

این دهکده به سوی شهر

افتاده از نفس

آن حویلی ها وصحن

آن حوصچه ها

آن سبزیی چمن

رفته درون یک قفس

شهری که دهکده بود

شهری که جنگ نبود.

 

 

                  تابستان 1385   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رسوایی

 

 

 

 

 

 

شده لبریز این شهر از گداها

شده یک جمع کوچک مثل شاهها

خدایا این چه رسوایی ست در این شهر

یکی شاهانه می خوابد یکی گرسنه ماهها

 

 

 

 

                                                   11/7/1385

 

 

 

 

آشناي كه نمي شناسمش

 

 

 

 

   از همان روزي كه در حومه شهر واشنگتن دي سي ساكن شده ايم، هربار از مقابلِ پارك كوچكي كه در سركِ آپارتمانِ ما قرار دارد مي گذرم، نگاههاي مؤقر و آرامِ او حركتِ پاهايم را كُند مي كند؛ تا جايي كه گاه مجبور مي شوم بايستم و رندانه طوري به چشمهاي او نگاه كنم كه متوجه نگاه كردنِ من نشود. البته زمان زيادي نمي شود كه در اين محل آمده ايم. به همين خاطر ني كسي را مي شناسم و ني كسي مرا مي شناسد. چيزي كه بيشتر از هر چيز ديگري حسِ كنجكاوي مرا تحريك مي كند همين مسأله است. زماني كه اين موضوع ذهنم را اشغال مي كند باخودم    مي گويم:

   " كي مي تواند باشد؟ من كه نمي شناسمش. يعني ممكن است او مرا بشناسد؟ پس چرا حرفي نمي زند؟"

اين سؤالهاي هميشگي، رهايم نمي كنند. چند بار خواستم با مادرم در اين باره صحبت نمايم و نظرش را دربارة او جويا شوم؛ اما اين كار را نكرده ام. نمي دانم به خاطرِ غرورِ خودم است يا رعايتِ حالِ مادرم كه سن و سالِ زيادي از او گذشته است؟ مادرم، روي چوكي در برندة اپارتمانِ ما، كه مشرف به سرك مي باشد، نشسته است و مي گويد:

   " ما هم كه مثلِ قومِ بي اتفاق به هزار راه رفتيم. كاش كه برادر و خواهرت هم اين جا مي بودند."

مي گويم:

   " مادر، تنها ما كه نيستيم. اين روزيست كه بر سرِ همه آمده."

مادرم، هرموقع كه دلش مي گيرد و به ياد گذشته ها مي افتد، روي برنده مي رود و ساعتها همان طور روي چوكي مي نشيند و به عبورِ موترها در سرك خيره مي شود. هرچند، چندبار سعي كرده ام او را راضي نمايم تا حدِاقل روزها براي يك ساعت هم كه شده به پاركِ روبروي آپارتمانِ ما برود؛ اما او مخالفت مي كند و مي گويد:

   " تو غصة مرا نخور. مه ديگه پير شدم. غصه نخور. جوان استي، هزار اميد و آرزو داري."

پدرم، روزها يكي دوبار از منزل خارج مي شود؛ اما زود بر مي گردد. بيشتر وقتها به برنامه فارسيِ راديوها گوش مي دهد. قبل از اين كه قبوليِ دايم را بگيريم و در اين محل بياييم، بيشتر نگرانيِ من سلامتيِ پدر و مادرم بود. اما از زماني كه به اين نقطة شهر آمده ايم، آن زنِ مسني كه روزها روي چوكيِ پارك مي نشيند و موقعِ رفتن و برگشتن از كار، با نگاههاي زيركانه و پرسشگرانة خويش مرا بدرقه مي كند، فكرم را مشغول كرده است. پدرم عينكش را به چشمش مي گذارد، راديو را روشن مي كند، بعد از مدتي كه موفق نمي شود جايي را بگيرد، مي گويد:

   " فكر نمي كنم هيچ كسي سرنوشت ما را داشته باشه."

   " پدرجان خواهش مي كنم دوباره شروع نكنيد. براي اعصابتانِ خوب نيست. بايد آرامش داشته باشيد. براي ادامه زندگي به آن نياز داريد. كار كه شما نمي توانيد بكنيد. از نظرِ مالي هم كه زياد مشكلي نداريم. حدِاقل قانوني است كه از ما حمايت كند. اين جا هم كه مشكلِ اصلي همين مخارج است."

   " مه اي حمايت را نمي خواستم. مه كه گدا نيستم. مي خواستم وقتي بازنشسته شدم از دولتِ خودم معاش بگيرم، ني از سازمانِ ملل. مي خواستم مزدِ يك عمر زحمتِ خود را بگيرم، ني پولي را كه برايش كاري نكرده ام. يعني مزدِ ما همين بود؟ يك عمر آواره شديم كه سرنوشتِ ما همين باشد؟"

مادرم، برعكسِ پدرم، آرام و صبور است. بيشترِ وقتها در افكارِ خودش غرق مي شود.

هردويشان از سازمانِ ملل، ماهانه، حقوق دريافت مي كنند. اما من كه توانِ كاركردن دارم كارِ سفيد مي كنم. ماهانه مقداري از حقوقم را بابتِ بيمه كسر مي كنند تا در آينده كه بازنشسته شدم برايم حقوق بدهند؛ اما من مطمين نيستم كه تا آن موقع بمانم. بخصوص از زماني كه نگاههاي كنجكاوِ آن زنِ مسن، رفت و آمدِ مرا زير نظر دارد و لحظه يي چشم از من بر نمي دارد. هميشه احساس مي کنم یک چيزي را مي خواهد به من بگويد. هرچند اين جا داشتنِ موترِ شخصي جزء وسايل ضروري به حساب مي آيد، اما من ندارم؛ يا نخواسته ام داشته باشم. اگر مي داشتم، شايد نگاهم به نگاههاي او نمي افتاد. شايد اگر آن حادثه براي برادر و خواهرم اتفاق نمي افتاد، مادرم مانع نمي شد كه من هم موتري داشته باشم. هرچند به اين چيزها اعتقادي ندارم، اما براي رعايتِ حالِ مادرم تا حال موتري نخريده ام. برادر و خواهرم، كه از من بزرگتر بودند، موترِ شان با تانك شورويها تصادم كرد و هردوتايشان كشته شدند. تا حالا بيست سال از آن حادثه مي گذرد. اما مادرم هرموقع كه دلش مي گيرد و به يادِ گذشته ها مي افتد، مي گويد:

   " ماهم مثلِ قومِ بي اتفاق به هزار راه رفتيم. كاش كه برادر و خواهرت هم اين جا مي بودند."  

حتا يكبار هم مادرم نگفته است كه آنها كشته شده اند. اما مي دانم مادرم نگرانِ من هم است. بعضي وقتها كه از گذشته ها فارغ مي شود و به حال بر مي گردد، مي گويد:

   " توهم كه سر و ساماني بگيري مه راحتر مي شوم. عمر است مي گذرد. آدم تا قيامت جوان نمي ماند."

اما من بيشتر نگرانِ آنها هستم تا خودم. مي ترسم بعد از اين كه ازدواج نمايم پاي شان به خانة سالمندان كشيده شود. بخصوص كه در اين اواخر از هر پيامدي مي ترسم. گاه حتا يك نگاه كنجكاو و مستمر مي تواند اندك آرامشم را تبديل به بحراني نمايد كه تمامِ فكر و حواسم به آن طرف كشيده شود. زماني كه تنها هستم و به اين موضوع مي انديشم، بيشتر از هر زمانِ ديگري افكارم آشفته مي شود. شبهايي كه خوابم نمي برد و از بالاي برنده به محوطة پارك نگاه مي كنم، احساس مي كنم همانطور روي چوكيِ پارك نشسته است و به من خيره شده است. گاهي احساس مي كنم او را جايي ديده ام.

   با خود مي گويم:

   " او از من چه مي خواهد؟ چرا هميشه به من خيره مي شود؟ بايد برايش بگويم بهتر است ديگر اين قدر به من نگاه نكند. من خوش ندارم كسي اين طوري مرا با نگاههايش تعقيب نمايد. آن هم كسي كه نمي شناسمش نمي دانم شايد او مرا مي شناسد؟ پس چرا چيزي نمي گويد؟ اين موضوع در اين روزها تمامِ ذهنم را تسخير كرده است. وقتي درباره اين موضوع مي انديشم و عقلم به جايي قد نمي كشد تنها حرفهاي پدرم است كه كمي از فشارِ روحي ام مي كاهد:

   " بدبختانه يا خوش بختانه بايد قبول كنيم كه همه ما مقصر بوديم. همين خودِ من، استاد دانشگاه بودم.چي كار كردم؟ چرا دانشگاه را رها كردم؟ بيست سال است كه اين عملم را توجيه مي كنم؛ اما مي دانم كه خودم را گول مي زنم. اگه قبلاً به اين موضوع فكر نمي كردم، حالا كه مي فهمم. يا خودِ شما، كه مكتب را رها كرديد. وقتي مديرِ مكتب مانعِ تظاهراتِ تان شد، با او چه كار كرديد؟ خلع لباسش نكرديد؟ اين قدر كله تان داغ بود كه نمي فهميديد چه كار مي كنيد. يكي از سرانِ شان شما نبوديد؟ حالا بايد جاي مرا مي گرفتي! نمي گفتي مي خواهم استادِ دانشگاه شوم؟ حالا چي كاره شدی ؟ فروشنده لباس در يك سوپر ماركيت! همين را مي خواستيد؟ يا مادرت كه مي گفت: مه اين جا ماندني نيستم، تا در اين جا شورويهاست، مهاجرت واجب است.ما بايد مي مانديم. تمام فرارها كه به پيروزي ختم نمي شود."

   بعضی وقتها، كه در برابرِ استدلال هاي پدرم چيزي به ذهنم نمي رسد، سكوت مي كنم. صبح، كه با عجله به سرِ كار رفتم، برخلاف روزهاي ديگر، روي چوكيِ هميشگي اش در پارك نبود. عصر، كه از كار برگشتم، بازهم چوكي اش خالي بود. روزنامه محلي را كه روز ،وقت پيدا نكرده ام بخوانم، باز مي كنم. چند ورق كه مي زنم ناگاه چشمم به چشمانِ او مي افتد. چند عبارتِ كوتاه در زيرِ عكسِ او نوشته شده است:

   " هما همدم! مديرِ سابقِ يكي از ليسه هاي نسوان كابل..."

بغض گلويم را مي فشارد. تنها همان ورقِ روزنامه را برمي دارم. از اتاقِ خوابم به سالون مي آيم. پدرم روي كوچ چوكي خوابش برده است. راديو، كه روشن است، خشس مي كند. مادرم آنطرفتر روي كوچ چوكيِ سه نفره لم داده است و به صفحه تلويزيون خيره شده است.

مي گويم:

   " مادر! مديرِ مكتبِ ما، هماني كه مخالفش بودي و مي گفتي شورويِ داخليست، مادر!"

   اما مادرم را هم خواب برده است. روي برنده مي روم. سرك، خالي از موتر است. چندتا موتر، جلوِ پارك توقف كرده است. آرامش و سكوتي كه فضاي تاريكِ بيرون را پر كرده است، به داخل آپارتمان ما هم كشيده شده است. روي چوكيِ همیشگی مادرم مي نشينم. ورقِ روزنامه را روي زانوهايم مي گذارم، احساس مي كنم ورقِ روزنامه روي زانوهايم حركت مي كند. نسيمِ سردي تنم را مي لرزاند، سريع از روي چوكي بلند مي شوم و جلوِ برنده مي روم. به پارك که نگاه مي كنم. شبحي شبيه او همان طور روي چوكيِ پارك نشسته است.