از همان روزي كه در حومه شهر واشنگتن دي سي ساكن شده ايم، هربار از مقابلِ پارك كوچكي كه در سركِ آپارتمانِ ما قرار دارد مي گذرم، نگاههاي مؤقر و آرامِ او حركتِ پاهايم را كُند مي كند؛ تا جايي كه گاه مجبور مي شوم بايستم و رندانه طوري به چشمهاي او نگاه كنم كه متوجه نگاه كردنِ من نشود. البته زمان زيادي نمي شود كه در اين محل آمده ايم. به همين خاطر ني كسي را مي شناسم و ني كسي مرا مي شناسد. چيزي كه بيشتر از هر چيز ديگري حسِ كنجكاوي مرا تحريك مي كند همين مسأله است. زماني كه اين موضوع ذهنم را اشغال مي كند باخودم    مي گويم:

   " كي مي تواند باشد؟ من كه نمي شناسمش. يعني ممكن است او مرا بشناسد؟ پس چرا حرفي نمي زند؟"

اين سؤالهاي هميشگي، رهايم نمي كنند. چند بار خواستم با مادرم در اين باره صحبت نمايم و نظرش را دربارة او جويا شوم؛ اما اين كار را نكرده ام. نمي دانم به خاطرِ غرورِ خودم است يا رعايتِ حالِ مادرم كه سن و سالِ زيادي از او گذشته است؟ مادرم، روي چوكي در برندة اپارتمانِ ما، كه مشرف به سرك مي باشد، نشسته است و مي گويد:

   " ما هم كه مثلِ قومِ بي اتفاق به هزار راه رفتيم. كاش كه برادر و خواهرت هم اين جا مي بودند."

مي گويم:

   " مادر، تنها ما كه نيستيم. اين روزيست كه بر سرِ همه آمده."

مادرم، هرموقع كه دلش مي گيرد و به ياد گذشته ها مي افتد، روي برنده مي رود و ساعتها همان طور روي چوكي مي نشيند و به عبورِ موترها در سرك خيره مي شود. هرچند، چندبار سعي كرده ام او را راضي نمايم تا حدِاقل روزها براي يك ساعت هم كه شده به پاركِ روبروي آپارتمانِ ما برود؛ اما او مخالفت مي كند و مي گويد:

   " تو غصة مرا نخور. مه ديگه پير شدم. غصه نخور. جوان استي، هزار اميد و آرزو داري."

پدرم، روزها يكي دوبار از منزل خارج مي شود؛ اما زود بر مي گردد. بيشتر وقتها به برنامه فارسيِ راديوها گوش مي دهد. قبل از اين كه قبوليِ دايم را بگيريم و در اين محل بياييم، بيشتر نگرانيِ من سلامتيِ پدر و مادرم بود. اما از زماني كه به اين نقطة شهر آمده ايم، آن زنِ مسني كه روزها روي چوكيِ پارك مي نشيند و موقعِ رفتن و برگشتن از كار، با نگاههاي زيركانه و پرسشگرانة خويش مرا بدرقه مي كند، فكرم را مشغول كرده است. پدرم عينكش را به چشمش مي گذارد، راديو را روشن مي كند، بعد از مدتي كه موفق نمي شود جايي را بگيرد، مي گويد:

   " فكر نمي كنم هيچ كسي سرنوشت ما را داشته باشه."

   " پدرجان خواهش مي كنم دوباره شروع نكنيد. براي اعصابتانِ خوب نيست. بايد آرامش داشته باشيد. براي ادامه زندگي به آن نياز داريد. كار كه شما نمي توانيد بكنيد. از نظرِ مالي هم كه زياد مشكلي نداريم. حدِاقل قانوني است كه از ما حمايت كند. اين جا هم كه مشكلِ اصلي همين مخارج است."

   " مه اي حمايت را نمي خواستم. مه كه گدا نيستم. مي خواستم وقتي بازنشسته شدم از دولتِ خودم معاش بگيرم، ني از سازمانِ ملل. مي خواستم مزدِ يك عمر زحمتِ خود را بگيرم، ني پولي را كه برايش كاري نكرده ام. يعني مزدِ ما همين بود؟ يك عمر آواره شديم كه سرنوشتِ ما همين باشد؟"

مادرم، برعكسِ پدرم، آرام و صبور است. بيشترِ وقتها در افكارِ خودش غرق مي شود.

هردويشان از سازمانِ ملل، ماهانه، حقوق دريافت مي كنند. اما من كه توانِ كاركردن دارم كارِ سفيد مي كنم. ماهانه مقداري از حقوقم را بابتِ بيمه كسر مي كنند تا در آينده كه بازنشسته شدم برايم حقوق بدهند؛ اما من مطمين نيستم كه تا آن موقع بمانم. بخصوص از زماني كه نگاههاي كنجكاوِ آن زنِ مسن، رفت و آمدِ مرا زير نظر دارد و لحظه يي چشم از من بر نمي دارد. هميشه احساس مي کنم یک چيزي را مي خواهد به من بگويد. هرچند اين جا داشتنِ موترِ شخصي جزء وسايل ضروري به حساب مي آيد، اما من ندارم؛ يا نخواسته ام داشته باشم. اگر مي داشتم، شايد نگاهم به نگاههاي او نمي افتاد. شايد اگر آن حادثه براي برادر و خواهرم اتفاق نمي افتاد، مادرم مانع نمي شد كه من هم موتري داشته باشم. هرچند به اين چيزها اعتقادي ندارم، اما براي رعايتِ حالِ مادرم تا حال موتري نخريده ام. برادر و خواهرم، كه از من بزرگتر بودند، موترِ شان با تانك شورويها تصادم كرد و هردوتايشان كشته شدند. تا حالا بيست سال از آن حادثه مي گذرد. اما مادرم هرموقع كه دلش مي گيرد و به يادِ گذشته ها مي افتد، مي گويد:

   " ماهم مثلِ قومِ بي اتفاق به هزار راه رفتيم. كاش كه برادر و خواهرت هم اين جا مي بودند."  

حتا يكبار هم مادرم نگفته است كه آنها كشته شده اند. اما مي دانم مادرم نگرانِ من هم است. بعضي وقتها كه از گذشته ها فارغ مي شود و به حال بر مي گردد، مي گويد:

   " توهم كه سر و ساماني بگيري مه راحتر مي شوم. عمر است مي گذرد. آدم تا قيامت جوان نمي ماند."

اما من بيشتر نگرانِ آنها هستم تا خودم. مي ترسم بعد از اين كه ازدواج نمايم پاي شان به خانة سالمندان كشيده شود. بخصوص كه در اين اواخر از هر پيامدي مي ترسم. گاه حتا يك نگاه كنجكاو و مستمر مي تواند اندك آرامشم را تبديل به بحراني نمايد كه تمامِ فكر و حواسم به آن طرف كشيده شود. زماني كه تنها هستم و به اين موضوع مي انديشم، بيشتر از هر زمانِ ديگري افكارم آشفته مي شود. شبهايي كه خوابم نمي برد و از بالاي برنده به محوطة پارك نگاه مي كنم، احساس مي كنم همانطور روي چوكيِ پارك نشسته است و به من خيره شده است. گاهي احساس مي كنم او را جايي ديده ام.

   با خود مي گويم:

   " او از من چه مي خواهد؟ چرا هميشه به من خيره مي شود؟ بايد برايش بگويم بهتر است ديگر اين قدر به من نگاه نكند. من خوش ندارم كسي اين طوري مرا با نگاههايش تعقيب نمايد. آن هم كسي كه نمي شناسمش نمي دانم شايد او مرا مي شناسد؟ پس چرا چيزي نمي گويد؟ اين موضوع در اين روزها تمامِ ذهنم را تسخير كرده است. وقتي درباره اين موضوع مي انديشم و عقلم به جايي قد نمي كشد تنها حرفهاي پدرم است كه كمي از فشارِ روحي ام مي كاهد:

   " بدبختانه يا خوش بختانه بايد قبول كنيم كه همه ما مقصر بوديم. همين خودِ من، استاد دانشگاه بودم.چي كار كردم؟ چرا دانشگاه را رها كردم؟ بيست سال است كه اين عملم را توجيه مي كنم؛ اما مي دانم كه خودم را گول مي زنم. اگه قبلاً به اين موضوع فكر نمي كردم، حالا كه مي فهمم. يا خودِ شما، كه مكتب را رها كرديد. وقتي مديرِ مكتب مانعِ تظاهراتِ تان شد، با او چه كار كرديد؟ خلع لباسش نكرديد؟ اين قدر كله تان داغ بود كه نمي فهميديد چه كار مي كنيد. يكي از سرانِ شان شما نبوديد؟ حالا بايد جاي مرا مي گرفتي! نمي گفتي مي خواهم استادِ دانشگاه شوم؟ حالا چي كاره شدی ؟ فروشنده لباس در يك سوپر ماركيت! همين را مي خواستيد؟ يا مادرت كه مي گفت: مه اين جا ماندني نيستم، تا در اين جا شورويهاست، مهاجرت واجب است.ما بايد مي مانديم. تمام فرارها كه به پيروزي ختم نمي شود."

   بعضی وقتها، كه در برابرِ استدلال هاي پدرم چيزي به ذهنم نمي رسد، سكوت مي كنم. صبح، كه با عجله به سرِ كار رفتم، برخلاف روزهاي ديگر، روي چوكيِ هميشگي اش در پارك نبود. عصر، كه از كار برگشتم، بازهم چوكي اش خالي بود. روزنامه محلي را كه روز ،وقت پيدا نكرده ام بخوانم، باز مي كنم. چند ورق كه مي زنم ناگاه چشمم به چشمانِ او مي افتد. چند عبارتِ كوتاه در زيرِ عكسِ او نوشته شده است:

   " هما همدم! مديرِ سابقِ يكي از ليسه هاي نسوان كابل..."

بغض گلويم را مي فشارد. تنها همان ورقِ روزنامه را برمي دارم. از اتاقِ خوابم به سالون مي آيم. پدرم روي كوچ چوكي خوابش برده است. راديو، كه روشن است، خشس مي كند. مادرم آنطرفتر روي كوچ چوكيِ سه نفره لم داده است و به صفحه تلويزيون خيره شده است.

مي گويم:

   " مادر! مديرِ مكتبِ ما، هماني كه مخالفش بودي و مي گفتي شورويِ داخليست، مادر!"

   اما مادرم را هم خواب برده است. روي برنده مي روم. سرك، خالي از موتر است. چندتا موتر، جلوِ پارك توقف كرده است. آرامش و سكوتي كه فضاي تاريكِ بيرون را پر كرده است، به داخل آپارتمان ما هم كشيده شده است. روي چوكيِ همیشگی مادرم مي نشينم. ورقِ روزنامه را روي زانوهايم مي گذارم، احساس مي كنم ورقِ روزنامه روي زانوهايم حركت مي كند. نسيمِ سردي تنم را مي لرزاند، سريع از روي چوكي بلند مي شوم و جلوِ برنده مي روم. به پارك که نگاه مي كنم. شبحي شبيه او همان طور روي چوكيِ پارك نشسته است.