ايزابل آلنده

 http://ketabodastan.blogfa.com/post-25.aspx

 

برگردان: اسدالله امرايي

گزینش و ویرایش: قاسم قاموس

 

در روز باشكوه درخشاني كه دولسه روسااوريانو، تاج ياسمن ملكه كارناوال رابر سر گذاشت، مادران نامزدهاي ديگر غرغر كردند كه در مسابقه تقلب شده و عنوان ملكه كارناوال رابه اين دليل به او داده اند كه دختر سناتور آنسلمو اوريانو، قدرتمندترين مرد تمام ولایت است.
آنهااعتراف مي كردند كه دختري زيباست، خوب پيانو مي زند و در رقص لنگه ندارد، اما دخترهاي ديگري كه دلشان لك زده جايزه راببرند خيلي زيباتر بودند. او را ماشا مي كردند كه بر سكوي افتخار ايستاده و در لباس حرير تاج گل بر سر، براي جمعيت دست تكان مي دهد، زير لب او را نفرين مي كردند. براي همين بود كه وقتي چند ماه بعد، خاندان اوريانو، دچار مصيبت شد خيلي ناراحت نشدند. تخم چنان مرگ و مصيبتي رادر آن خانه پاشيدند كه بيست و پنج سال طول كشيد تاآن را درو كنند.
شب انتخاب ملكه در سالون شهرداري سانتاترسا، مجلس رقصي برپابود، جوانان از راه هاي دور و نزديك براي ديدن دولسه روسا، جمع شده بودند. خيلي خوشحال بود و چنان باشكوه مي رقصيد كه خيلي ها نفهميدند كه در واقع او زيباترين دختر جشن نيست و وقتي به خانه هاي خود برگشتند به همه گفتند كه صورتي مثل او را به عمر خود نديده اند. به اين ترتيب روسا در زيبايي شهرتي يافت كه شايسته آن نبود و بعد از آن هرچه خواستند اصلاح كنند كارگر نيفتاد. و شرح اغراق آميز پوست روشن و چشم هاي بلوري شفاف او دهان به دهان مي گشت و هر گوينده اي بسته به مايه خود خيالي بر آن مي افزود. شاعران شهرهاي دور غزل هايي در وصف دوشيزه اي زيبا به اسم دولسه روسا سرودند. شايعه زيبايي شكوفاي دختر خانه سناتور اوريانو سرانجام به گوش تادئو سسپدس رسيد كه به خواب هم نمي ديد به او برسد، زيرا در تمام زندگي اش فرصت ياد گرفتن شعر و نگاه كردن به زن ها را نداشت. فقط به جنگ داخلي فكر مي كرد. از زماني كه براي اولين بار سبيل خود راتراشيد، تفنگ در دست گرفت و حالاسال ها بود كه در ميان غرش باروت زندگي مي كرد. بوسه هاي مادرش را از ياد برده بود، حتا موسيقي مراسم عشاي رباني رابه ياد نداشت. هميشه براي جنگيدن آرمان نداشت، زيرا در دوران مصالحه هم كه رقيبي در تيررس او نبود، حتا در زمان صلح تحميلي، به راهزني مشغول مي شد.
خشونت در خون او بود. در سراسر كشور سوار بر اسب قيقاج مي رفت و به دشمنان مرئي تير مي انداخت اگر پيدامي كرد و اگر نمي يافت از خود دشمني مي تراشيد و به سايه شان مي زد و اگر حزبش در انتخابات رياست جمهوري پيروز نمي شد تا آخر عمر همين كار را ادامه مي داد. شبانه از مخفيگاه بيرون آمد و همه زمينه هاي تيراندازي و تاخت و تاز راترك كرد. آخرين ماموريت تادئو سسپدس حمله اي براي گوشمالي اهالي سانتاترسا بود و باصد و بيست مردم مسلح شبانه به شهر هجوم آوردند، تاهم از اهالي زهرچشم بگيرند و هم رهبران جناح هاي مخالف رانابود كند. سواران او پنجره ساختمان هاي عمومي شهر راخرد كردند و در كليسا را شكستند و سواره تامهراب بلند تاختند تاخدمت پادره كلمنته برسند كه سرراهشان ايستاده بود. بعد به سمت عمارت سناتور اوريانو تاختند كه باشكوه تمام بر تاج تپه نشسته بود.
سناتور سگ ها را باز كرد و دخترش را در دورترين اتاق اندروني پنهان كرد، به پشتيباني چند خدمتكار وفادار آماده دفاع شد تا درمقابل تادئو سسپدس از مواضع خود دفاع كند. در آن لحظه، مثل بسياري از لحظات عمر خودش افسوس خورد كه چرا اولاد ذكوري ندارد كه در كنارش اسلحه بردارد و از شرف خانواده دفاع كند.
حس مي كرد پيرشده اما فرصتي براي فكركردن به اين چيزها نداشت، زيرا در دامنه تپه لرزش هراس انگيز صد و بيست مشعلي را مي ديد كه در دل شب وحشت مي پراكند. آخرين ذخيره مهمات را در سكوت بين افراد تقسيم كرد. همه حرف ها را زدند و مي دانستند كه پيش از دميدن سپيده همه بايد مثل مرد سرپست شان بميرند.
باشنيدن صداي اولين گلوله سناتور گفت: آخرين كسي كه زنده مي ماند كليد راببرد به اتاقي كه دخترم آنجا پنهان شده و كاري راكه بايد، بكند.
همه آن مردها از وقتي دولسه روسا به دنياآمد، در كنار سناتور بودند و دولسه راروي زانوشان مي نشاندند و برايش قصه مي گفتند. در شب هاي زمستان براي او قصه ديو و پري مي گفتند و به صداي پيانوزدن او گوش مي دادند. روزي كه تاج گل كارناوال را سرش گذاشتند، براي او كف زدند. پدرش مي توانست آسوده بميرد، زيرادخترش زنده به دست تادئو سسپدس نمي افتاد. تنهاچيزي كه سناتور فكرش را نمي كرد اين بود كه با همه شجاعت خودش آخرين كسي باشد كه زنده بماند. دوستانش را مي ديد كه يكي پس از ديگري به خاك مي افتند. دريافت كه ادامه مقاومت بي فايده است. گلوله اي به شكمش خورده بود و چشمش سياهي مي رفت به زحمت پرهيب كساني را كه از ديوارهاي بلند عمارت بالامي آمدند، تشخيص مي داد.
آنقدر به هوش بود كه توانست خودش را به حویلی  سوم اندروني برساند. سگ ها بوي او را از ميان عرق و خون و اندوه شناختند و راهي باز كردند تا رد شود. كليد را به قفل در انداخت در سنگين راهل داد. از پس غباري كه جلو چشمش را گرفته بود، دولسه روسا را ديد كه انتظار او را مي كشيد. لباس حريري را به تن داشت كه در كارناوال پوشيده بود. تاج گل هم موي سرش راتزيين مي كرد. زير پاي سناتور حوضي از خون پر شد.
گفت:

" دخترم وقتش رسيده."
دولسه روسا با لحني مصمم گفت: پدر مرا نكش بگذار زنده بمانم و انتقام تو و خودم رابگيرم .
سناتور آنسلمو اوريانو نگاهي به صورت دختر پانزده ساله اش كرد و بلايي را كه تادئو سسپدس بر سرش مي آورد درنظر آورد، اما در نگاه او و چشم هاي روشنش چنان متانتي يافت كه فهميد زنده مي ماند و قاتل او را به سزا مي رساند. دختر در بستر نشست و پدر كنار او تفنگ را به سوي در نشانه رفت.
با آخرين زوزه سگ ها كه مي مردند، كلون چوبي تسليم شد و در از پاشنه درآمد. مرد ها هجوم آوردند سناتور پيش از آن كه از هوش برود شش تير شليك كرد. تادئو سسپدس كه چشمش به دولسه افتاد فكر كرد خواب مي بيند كه فرشته، پيرمرد محتضر را در آغوش گرفته، تاجي از گل به سر و پيراهن سفيدي كه قرمز مي شد. اما مست خشم و خون و خسته از ساعت ها نبرد در خود آنقدر ترحم نيافت كه دختر را با چشم ديگر ببيند. پيش از آن كه مردانش دست به سوي زن دراز كنند، گفت اين زن مال من است.
سپيدهِ جمعه در آسمان سنگين از شراره هاي آتش رنگ گرفته بود. سكوت بر بالاي تپه سنگيني مي كرد. آخرين ناله ها كه فروكش كرده بود دولسه روسا به زحمت بلند شد و به طرف چشمه وسط باغ رفت كه روز قبل از شكوفه ماگنوليا بود، اما حالا فقط  چشمه اي بود كه وسط خاكروبه ها قل قل مي زد. لباس هايش را كه ريش ريش بود، درآورد و در آب سرد فرو رفت. خورشيد از لاي درختان توسكا ظاهر شد و دولسه روسا آب را ديد كه از خون خودش و پدرش به رنگ قرمز درآمده خون پدرش لاي موهاي او دلمه بسته بود. وقتي پاك و آرام شد و اشك هايش را خشك كرد به خانه ويران برگشت تاخود را بپوشاند، ملحفه اي نخي از جارختي برداشت و رفت تا بقاياي پدرش رابيابد. آدم كش ها پا هاي او را بسته بودند و آنقدر بالاو پايين تپه تاخته بودند كه جز تكه گوشتي متلاشي و رقت انگيز چيزي از آن نمانده بود، اما دختر باعشق فرزندي او را شناخت. بقاياي او را لاي ملحفه پيچيد و بالاي سرش نشست تا روشنايي روز بدمد. وقتي همسايه هاي سانتاروسايي به خود جرات دادند كه از تپه بالا بيايند و به عمارت اوريانو نزديك شوند او را در همان حال يافتند. به دولسه روسا كمك كردند كه ميت را دفن كنند و آخرين زغال هاي آتش را فرو بنشاند، بعد از او خواستند پيش مادرخوانده اش برود، به شهري كه كسي ماجراي او را نمي داند. وقتي ديدند قبول نمي كند، دسته جمعي كمك كردند تاخانه را دوباره بسازد و شش سگ تيزدندان در اختيارش گذاشتند تا از او محافظت كند.
از همان لحظه اي كه پدر نيمه جانش را كشان كشان بردند و تادئو سسپدس در را بست و كمربند چرمي اش را گشود، دولسه روسا فقط با فكر انتقام زنده ماند. آن خاطره شب ها خواب از چشم او مي ربود و روزها درد و رنج او را مي افزود، اما خنده را از لب او نمي زدود يا نيكخويي را زايل نمي كرد. آوازه زيبايي اش از همه جامي گذشت، نوازندگان در گذرگاه ها مي خواندند و از او افسانه اي زنده ساختند. هر روز چهار صبح بيدار مي شد تا بر كار خانه و مزرعه نظارت كند، سوار اسب در ملك خود مي گشت، مي رفت چيزي بخرد. يا بفروشد بلكه هم ببخشد، يامثل سوري ها چانه بزند، پرواربندي مي كرد و در باغچه اش ماگنوليا و ياسمن مي كاشت.
آفتاب پر، شلوار سواري اش رامي كند و چكمه و هفت تيرش راكنار مي گذاشت و لباس هايي باشكوه به تن مي كرد كه در چمدان هاي معطر از پايتخت مي آوردند.
شب كه مي شد مهمان هايش براي شنيدن صداي پيانوي او مي آمدند و خدمتكارهايش نوشيدني خنك و شيريني تعارف مي كردند. اوايل مردم در اين فكر بودند كه چرا او را با لباس كت بند ديوانه ها نمي بيند يا اين كه چرا نمي رود و در سلك راهبه هاي كرملي در نمي آيد، اما از آنجا كه در ويلاي اوريانو مرتب مهماني برپامي شد مردم آن واقعه را به فراموشي سپردند و خاطره سناتور مقتول را از ياد بردند. تعدادي از آقايان خوشنام و مالدار كه ننگ و آبروريزي هتك حرمت دولسه روسا را ناديده گرفتند و به عشق زيبايي و نجابت او پيشنهاد ازدواج دادند، همه را رد كرد زيرا فقط يك ماموريت براي خويش قايل بود، آن هم انتقام.
تادئو سسپدس هم نمي توانست خاطره آن شب مرگبار را فراموش كند. موج كشتار و هيجان تجاوز كه در بازگشت به پايتخت از كله اش پريد. مي رفت تاگزارش ضرب شست خود را بدهد.
به دختري در لباس رقص فكر مي كرد كه تاج گلي از ياسمن بر سر داشت و در سكوت تاريك آن اتاق پر از دود باروت او راتحمل مي كرد. دوباره او را ديد كه تاقباز بالباس زنده و خون آلود مدهوش بر زمين ماند. از آن به بعد دولسه روسا را باهمان وضع مجسم مي كرد.
صلح، قدرت و حكومت، سسپدس را به مردي آرام و سخت گوش تبديل كرد. باگذشت زمان خاطرات جنگ داخلي از ياد رفت و مردم سسپدس را دون تادئو ناميدند. ملكي وسيع در آن سوي كوهستان خريد و زندگي اش را پاي گسترش عدالت گذاشت و به سمت شهردار انتخاب شد. اگر روح سمج دولسه روسا مي گذاشت شايد خوشبخت مي شد، اماهمه زن هايي كه مي ديد و براي تسلي به آنهاپناه مي برد، همه عشق هايي كه طي سال ها تجربه كرد، قيافه ملكه كارناوال را داشتند. از همه بدتر اين بود كه نام او را در شعر شاعران كوچه و بازار مي شنيد و همين باعث مي شد كه نتواند خاطره او را از ياد ببرد. تصوير دختر جوان در او جان گرفت تاروزي كه ديگر طاقت از كف داد. سرميز شام نشسته بود و پنجاه و هفتمين سالروزتولدش راجشن گرفته بود. دوستان و رفقا دوره اش كردند ناگهان فكر كرد كه دخترك روي ميز لاي ياسمن هاست و دريافت كه اين بختك سر آن ندارد كه تاآخر عمر دست از سرش بردارد و حتا بعد از مرگ هم او را رها نمي كرد.
ناگهان مشتي بر ميز كوفت طوري كه ظروف چيني به لرزه درآمد و كلاه و عصايش را خواست رئيس پيشكارهايش پرسيد:

" كجاتشريف مي بريد، دون تادئو ؟ "
بي آنكه باكسي خداحافظي كند گفت:

" مي روم زخم كهنه اي را درمان كنم ."
مجبور نبود دنبال دولسه روسا بگردد، زيرا مي دانست كه او را در خانه شوربختي اش مي يابد و به همان طرف راند. شاهراه هاي خوبي ساخته بودند كه فاصله ها را كوتاهتر مي كرد. طي بيست و پنج سال چشم اندازهاعوض شده بود، اما وقتي از آخرين پيچ به طرف تپه پيچيد، ويلاي اوريانو ظاهر شد درست مثل همان موقعي كه دارودسته اش به طرف آن تاختند.
ديوارهاي محكمي كه از سنگ هاي رودخانه بناكرده بودند باديناميت منفجر شده بود و تيرهاي چوبي سياه و الوارهاي دود زده كه آتش گرفته بود، درختاني كه جنازه آدم هاي اوريانو را به آن آويختند هم بودند، اين طرف هم حویلی كه در آن سگ ها را قتل عام كرد. ماشين خود را در صدمتري در نگه داشت، ديگر نمي توانست جلوتر برود، حس مي كرد هر آن قلبش از سينه بيرون بزند. مي خواست گرد كند و برگردد به همان جايي كه از آن آمده كه ناگهان از لاي بوته هاي رز هيكلي دامن افشان سر برآورد. لرزيد، باتمام وجود آرزو مي كرد كه او را به جا نياورد. در نور بي رمق شبانگاهي دولسه اوريانو را تماشا مي كرد كه در باغ به سوي او مي آمد. موي او و روي او را ديد كه در نظمي هماهنگ با حركاتش و بادي كه در لباسش مي افتاد او را به رويايي مي برد كه بيست و پنج سال انتظارش را مي كشيد.
وقتي او راديد گفت:

" آخرش آمدي، تادئو سسپدس."
فراك سياه شهردار و موهاي خاكستري آقا. فريبش نداد، دست هاي او دست غارتگر و دزد بود.
باصداي شرمگين گفت:

" امانم رابريده اي. مهر كسي جز تو رابه دلم راه نداده ام ."
دولسه روسا اوريانو نفس راحتي كشيد. تمام اين سال هاشب و روز او را خوانده بود كه سرانجام آمد. به چشم هاي او خيره شد و نتوانست ردي از مير غضب بيايد، تنها اشك بود كه مي جوشيد. به دل خود رجوع كرد بلكه نفرتي را بيابد كه پرورده بود و نتوانست بيابد.
به ياد لحظه اي افتاد كه از پدرش خواست كه او را قرباني نكند و بگذارد زنده بماند. تا دين خود را ادا كند. مرد خشني را كه آنقدر لعن و نفرينش مي كرد و صبح زودي را كه بقاياي جنازه متلاشي پدرش را در ملحفه نخي پيچيد دوباره جان گرفت. نقشه انتقام را در سر پروراند. اما خوشحالي را كه انتظار داشت، نيافت. برعكس خيلي هم اندوهگين شد. تادئو سسپدس دست او را گرفت و كف دست او راغرق اشك كرد. هراسان و وحشت زده دريافت كه از بس به تادئو فكر كرده و از بس در انديشه انتقام بوده احساسش برگشته و دور كاملي زده  و او حالاعاشق شده است.
در روزهايي كه در پي آمد، هر دو آب بند هاي عشقي را كه هرگز رها نكرده بودند بلند كردند و براي نخستين بار در سرنوشت غمبارشان به موجودي ديگر راه دادند. در باغ قدم مي زدند و درباره خود صحبت مي كردند و از شبي كه زندگي شان را از اين رو به آن رو كرد هم پرهيز نمي كردند. دولسه روسا موقع غروب مي نشست و پيانو مي زد و تادئو سسپدس سيگار مي كشيد، به صداي پيانو كه گوش مي داد حس مي كرد استخوان سبك مي كند و خوشبختي او را مثل پتويي مي پوشاند و همه كابوس هاي قديمي اش را پاك مي كند. بعد از شام ، راهي سانتاترسا مي شد كه كسي آن هراس كهنه را به ياد نمي آورد. بهترين اتاق هتل را گرفت و در آن نقشه ازدواج را ريخت. مي خواست جشن مفصلي بگيرد، باموسيقي و بزن و بكوب، جشني كه همه مردم شهر شركت كنند.
زماني عاشق شده بود كه به سن او نمي آمد، در سني كه بقيه نااميد مي شوند و اين عشق شور جواني اش را برگرداند. مي خواست دولسه روسا را غرق عشق و زيبايي كند. مي خواست هرچه از دستش برمي آيد در حق او بكند و آنقدر پول و ثروت به پاي او بريزد كه هرچه دلش مي خواهد بخرد بلكه در سال هاي آتي آزاري كه در جواني به او رسانده بود، جبران شود. گاهي ترس به جانش مي دويد. در چهره او دنبال نشانه هاي انتقام مي گشت، اما تنها برق عشق مشترك را مي ديد و خيالش راحت مي شد. يك ماه به همين خوشي گذشت.
دو روز مانده به مراسم عروسي كه ميزها را درباغ مي چيدند و دام و ماكيان سر بريدند كه در مراسم به خورد مهمان هابدهند، گل و سبزه آراستند. دولسه روسا اوريانو لباس عروسي اش راپوشيد. در آينه خود را برانداز كرد درست مثل روزي كه تاج افتخار ملكه كارناوال را به سرش گذاشتند، متوجه شد كه نمي تواند دل خود را راضي كند، مي دانست كه نمي تواند انتقامي را كه وعده داده، عملي كند، زيرا دل به قاتل داده بود اما نمي توانست روح سناتور را هم آرام كند. خياط را مرخص كرد، قيچي را برداشت و به اتاق حویلی اندروني سوم رفت كه سال ها خالي مانده بود.
تادئو سسپدس همه جا را دنبال او گشت. ديوانه وار اسم او را صدامي زد. پارس سگ ها او را به انتهاي خانه كشاند. باكمك باغبان ها در چفت شده را شكست و به اتاق هجوم برد، جايي كه روزگاري فرشته اي تاج ياسمن بر سر را ديده بود. دولسه روسا را همان طوري ديد كه هر شب به خوابش مي آمد، در همان لباس حرير خون آلود و فهميد كه تانود سالگي هم كه زنده بماند بايد تاوان گناهش را به خاطرهِ تنها زني بپردازد كه دل او را به دست آورده بود.