فرار
نشسته ام. به ديوار تكيه مي دهم. چشمانم را مي بندم و زانوهايم را در بغل مي گيرم. طاقتم طاق شده است و عقلم به جايي قد نمي كشد. بيست سال دوري از خانه مادري و ترس از سربازگيري بيست سال قبل، هنوز ذهنم را در اشغال خويش دارد. هميشه اين ذهنيت مرا آزار مي دهد: راهي را كه انتخاب كرده ام يك نقطه آن اشتباه بوده است. اين نقطه مي تواند آغاز، وسط و يا پايان آن باشد. با خودم مي گويم:
- پاياني وجود نخواهد داشت.
و صداي گنگ و مبهم آن در اعماق ذهنم منعكس مي شود. همانطوري كه آغاز و وسط آن پاياني نخواهد داشت. واژه هاي ماندن و فرار، ذهنم رااشغال مي كنند و آن قدر فشار مي آورند كه عاجزانه مي گويم:
- اي كاش مي ماندم و فرار نمي كردم.
نمي دانم واژه هجرت و مهاجرت معادل همان واژه فرار است؟ يا نيست؟ البته آدمهايي هم هستند كه حتا واژه هاي ماندن و فرار را معادل هم مي دانند. نمي دانم اين واژه چقدر با هم مانوس و یا بيگانه اند؟ اما به فرار خودم شكي ندارم، و هيچ واژۀ ديگري نمي تواند جاي آن را بگيرد. شايد اشتباه من از همين جا بوده است. به نظر من فرار، هيچ زماني نمي تواند جاي ماندن را بگيرد. چرا که پشت هر هجوم و اشغال، آدم هايي هستند كه به هيچ صورت نمي توان نام آدم را بر آنها نهاد. اما همين آدمها ماندن خودشان را در فرار ديگران حفظ مي كنند. روزي كه من فرار كردم آدم هاي اشغالگر ماندند تا فرار و نيستي من و موجوديت خودشان را جشن بگيرند. نمي دانم جشن آنها تا چه زماني ادامه دارد؟ اما اين را هم مي دانم هنوز آن جشني را كه برپا كرده بودند تمام نشده است و تنها جاي شان را با آدم هاي ديگر عوض كرده اند. اما سهم من از اين عوض شدن ها رنگ ظاهري آن بوده است. نام آن را تغيير دادند يا واژه اي معادل آن را به كار برده اند. كارت سفيد و تذكره ام با كارت آبي عوض شده است. نمي دانم واژه يا معادل همان تذكره، شناسنامه است يا هم چنين چيزي اصلاً وجود ندارد؟ بيست سال است كه تذكره ام را از من گرفته اند و شناسنامه ای ندارم. شايد همين نقطه اي بوده باشد براي آغاز و انتشار ترس من، يا شايد هم شروع اشتباه من؟ باز نمي دانم ترس، هجوم، فرار و آزادي چه نسبتي با هم دارند؟ اما اين رامي دانم كه در پهلوي همه اين ها، ترس بوده است. از زماني كه به ياد دارم ترس هميشه با من بوده است. ديروز فقدان كارت سفيد و تذكره، ظرف ترس وجودم شده بود. قدم بلند بود يا سنم برابر قانون خودخوانده سربازي، بلندي قدم را نمي دانم اما سنم پايين بيست بود.
امروز فقدان كارت آبي ظرف ترس وجودم شده است. براي بلندي قد يا سنم قانوني وجود ندارد. سرم بيشتر از هر چيز ديگري ارزش و اعتبار دارد. اين را با حس بينايي ام كشف كرده ام. چشم هايم نماينده سرم مي باشند. همانطوريكه سرم از بدنم نمايندگي مي كند. گاه با خودم كلنجار مي روم:
-آزادي بيشتر از اين نمي شود.
به آن هايي كه به آزادي لقب مرگ آزادي داده اند مي خندم. به خودم حسودي ام مي شود. مي ترسم كه نكند آزادي ام را از من بگيرند. اين همه آزادي واقعاً خنديدن هم دارد. و با هربار خنديدن حس بينايي ام تقويت مي شود. نياز مبرمي به حس بينايي دارم. هر روز بيشتر از پيش احساس مي كنم اصطلاح حواس پنچ گانه چقدر عجولانه اتخاذ شده است. در حالي كه ما به بيشتر از يك حس نيازي نداريم. پس چهار حس ديگر آن اضافي است. واقعاً عجيب است كه يك عده اي حتا پا را از اين هم فراتر گذاشته اند و شايع كرده اند كه حس ششمي هم وجود دارد. و حتا دوازده حس. اما در دنياي اطراف من كه چهار حس و حتا حس ششمي را هم در حس بينايي خلاصه كرده اند، جايي براي حس هاي ديگر باقي نمي ماند. چرا که با حس بينايي مي توان لمس كرد، چشيد، بوييد، شنيد و حتا حدس زد.
بلي! همه اين ها را مي توان با حس بينايي ديد. پس با اين حساب اهميت چشم ها بيشتر مي شود. اهميت آن زماني بيشتر مي شود كه ارزش اهميت چشم ها جاي ارزش اهميت قد و سن را گرفته است و كارت سفيد و تذكره ام، جايش را به كارت آبي داده است. بازهم اين ترس است كه خودش را بر من تحميل كرده است. مانده ام چگونه و با چه وسيله اي آن را برطرف نمايم. ترس ديروز از سربازگيري جايش را به ترس امروز از رد مرز شدن داده است. داشتن كارت آبي نمي تواند كوچكترين كاهشي از ترسم به عمل بياورد. خودم را درمانده احساس مي كنم. چشم هايم از كارت آبي نمايندگي مي كند. همان طوري كه قد و سنم حكم كارت سفيد و تذكره را داشتند. نمي دانم چه رابطه اي بين كارت سفيد مکتب و تذكره و كارت آبي وجود دارد.
كارت مکتب را با كارت آبی مبادله كرده ام و تذكره را با شناسنامه اي كه سال هاست ندارم. فرهنگ ذهنم را ورق مي زنم واژه اي معادل همه آنها ترس و معادل ترس، فرار، فراروي افكارم رديف مي شوند. سكوت، حاكم اتاق شده است. ميان كف و سقف اتاق زيرزميني ما بيشتر از دومتر فاصله نيست. دستم را كه بلند مي كنم كف دستم به سقف اتاق مي چسبد. كلكين كوچكي را كه بالاي آن به سقف چسبيده است نيمه باز مي كنم هواي بهاري وارد اتاق مي شود، در فضاي اتاق چرخي مي زند و بوي نم و رطوبت را به بيرون مي فرستد. از درز كلكين به كوچه نگاه مي كنم، سطح كوچه برابر قد من است، كسي در رفت و آمد نيست. مقابل دروازه خانه روبرويي ما موتر پيكان سبز چمني ايستاده است. چهار در آن باز است، دروازه خانه هم باز است. دختر جواني از در خانه خارج مي شود به چپ و راست نگاه مي كند قالب گرد جوانه سبز گندم را كه با فيته سرخ بسته شده است روي سقف موتر مي گذارد و داخل حويلي مي رود. مردي با موي سر و ريش كوتاه ماش و برنجي، قالينچه لوله شده را در تول بكس موتر مي گذارد و سوار موتر مي شود. دختر جوان با بالاپوش باراني سرمه اي و زني ميان سالي با چادر سياه، لوازم شان را در تول بكس موتر مي گذارند و با پسر و دختر خردسالي سوار موتر مي شوند. موتر حركت مي كند و صداي نالۀ آن، سكوت كوچه را مي شكند. كلكين را كاملاً باز مي كنم. صداي ترق و تروق پا نزديك مي شود. مرد و زني جوان دست يكديگر را گرفته اند. حرف مي زنند و مي خندند. نگاهشان كه به من مي افتد مي ايستند. پشت سرشان را نگاه مي كنند. زن مي گويد:
- بدو ببينم پسرم. تندتر بيا ...
مرد مي گويد:
- رضا جون عغب موندي ها.
به راه شان ادامه مي دهند. مردي با صداي بلند داد مي زند:
- چاغالو بادام. ببريد چاغالو بادام ببريد. تمام شد...
پسر خردسال مي گويد:
- بابا، مامان چاغالو بادام مي خوام.
پسر خردسال نيمه سيب را با پنجه بوت پاي راستش به جلو مي راند. نگاهش كه به من مي افتد بطرفم قواره مي كند و مي گويد:
- بابا، مامان آقاهه، آقاهه چشم بادامي ...
كلكين را مي بندم. نگاهم به تصوير صورتم در آينه روي طاق مي افتد. پیش تر مي روم، آرنج دست هايم را روي لبه طاق مي گذارم. به صورتم در آينه خيره مي شوم. ابرو هايم را بالا مي برم. پيشاني ام چين مي خورد. چشم هايم بيشتر از هر زمان ديگري بزرگتر مي شود. همانطور نگه مي دارم. چهره ام عوض مي شود. چشم هايم را درد مي گيرد. ابروهايم را آزاد مي كنم. چشم هايم به حالت اوليه اش برمي گردد. زير طاق مي نشينم. در خانه افكارم با خودم كلنجار مي روم. زنگ دروازه حویلی به صدا در مي آيد. در باز و بسته مي شود. صداي آرام و سنگين پدرم است كه چند بار عليكم السلام مي گويد. از زیارت برگشته است. چهره پدرم در نظرم مجسم مي شود. نمي دانم علت ماندن من در خانه چيست؟ چه واژه اي مي تواند آن را توجيه نمايد: ترس، احتياط، يا فقدان كارت آبي؟ نمي دانم چه احساسي دارم؟ به كلكين بسته چشم دوخته ام. زانوهايم را بغل گرفته ام. واژه هاي ترس و مهاجرت در خانه افكارم گلاويز مي شوند. درگيري شدت پيدا مي كند. هر كدام سعي به مغلوب كردن يكديگر دارند. مهاجرت فرار مي كند. ترس، برافكارم غالب مي شود. فرار در ذهنم شكل مي گيرد. مي خواهم فرار كنم. روزنه اي نمي يابم. اتاق تاريكتر مي شود. پدرم فرياد مي زند. نمي دانم بر سر چه موضوعي است؟ هميشه كه عصباني مي شود فرياد مي زند. سالهاي قبل كه حديث هجرت را برايم زمزمه مي كرد و از هجرت پيامبر مي گفت، من هرگز به اين روزها فكر نمي كردم. حديث هجرت را حفظ كرده بود. كم كم من هم باور كرده بودم اما نيرويي مرا به ماندن وادار مي كرد. نمي دانم چه نيرويي بود؟ به كساني كه حديث هجرت را باور كرده بودند مي خنديدم. خانه هاي خالي از آدم و پراز محتوا جلو چشمانم مجسم مي شدند.اما بعد ها سال ها گذشته بود و من هم كم كم حديث هجرت را باور كرده بودم يا جرئت ابراز مخالفت با آن را نداشته بودم؟ نمي دانم؟ شب پيوستن به كاروان فراريان، گريسته بودم. پدرم فرياد زده بود:
- ديوانه! چرا گريه مي كني؟ خدايته شكر كو كه ميري ايران. از سربازگيري و تلاشي خلاص مي شي. بايد خوشحال هم باشي.
يكريز حرف زده بود و من گريه كرده بودم. جرئت حرف زدن و ابراز مخالفت را در خودم نديده بودم. از دلبستگي ها و وابستگي هايم نتوانسته بودم دل بكنم. ابهت پدر، آرامم كرده بود يا سرپيچي نكردن ناآگاهانه از حديث هجرت؟ نمي دانم؟ نمي دانم حديث هجرت چه رنگي دارد؟ يا رنگش را از دست داده است؟ فرار را پر رنگتر مي بينم. رنگ اتاق، خاكستري و سياه شده است. رنگ اين سال هاي سپري شده را خاكستري و سياه مي بينم. مي خواهم از آن فرار كنم. همان طوريكه از سربازي فرار كردم. ناگاه كميساري و كندك تجمع و اردوگاه در ذهنم تداعي مي شود. فرار ميكنم. ترس، تعقيبم مي كند. اتاق تاريك شده است. دروازه اتاق با شدت باز مي شود. زنم وارد مي شود و كودك را از بغلش مي گذارد پايين. دو تا كودك بزرگترمان به دنبالش وارد اتاق مي شوند. زنم برق اتاق را روشن مي كند و مي گويد:
- خودته زنداني كردي؟ مثلا امروز سيزده بدل1 بود! بيا اين بچه هايت تحويل خودت كه براي شب غذا درست كنم. حداقل مي آمدي بالا تلويزيون نگاه مي كردي.
مي گويم:
- چه داشت؟
در حالي كه از اتاق بيرون مي رود مي گويد:
- سيزده بدل در پارك ها را نشان مي داد.
تهران- 1378
1- سیزده بدر" روز سیزدهم ماه حمل(فروردین)