دوست
وسط آسمان، خورشيد چهره اش گرفته بود. رنگ طلايي اش در غباري از دود و خاكستر، كم رنگ شده بود. بوي دود و باروت فضا را پر كرده بود. صداي انفجار و فير سلاح هاي ثقيله و خفيفه از دور و نزديك به گوش مي رسيد. اكثر خانه هاي محدوده درگيري، تخريب شده و تنها بعضي از چهار ديواري هاي بدون سقف باقي مانده بودند. اصابت راكت و گلوله هاي توپ، سرك ها را گود كرده بود. از ظهر گذشته بود. سلطان، پشت ديواري كه يك متر بلندي داشت سنگر گرفته بود. در چند متري دشمن قرار داشت. از گوشه ديوار ويرانه نگاهي به آن طرف ديوار نمود. سرش را دوباره بر گرداند. نفس عميقي كشيد. نگاهي به تفنگش نمود. شاجور آن را كشيد. بيشتر از چند مرمي در آن نبود. شاجورش را مرمي پر كرد و سر جايش گذاشت. با دست چپ، ميل تفنگ اش را گرفت و ته قنداق تفنگ را مانند عصا روي زمين گذاشت و در حالي كه رو به ديوار و زانوهايش روي زمين بود سرش را بلند كرد و از لاي دندانه هاي سطح ديوار ويرانه نگاهي به آن طرف ديوار نمود. سنگرهاي دشمن در آن طرف ديوار قرار داشتند. به ساعتش نگاه كرد. از دوي بعد از ظهر گذشته بود. غذا نخورده بود گرسنه بود. با خود گفت: «طول كشيد. بايد مي گرفتيم. اگه در شب بخورد؟ يك را بگيريم. در حسابشان مي رسم.»
لم داده بود پشت ديوار خرابه و به آنسوي كوچه فكر مي كرد. به دكان هايش. با خود گفت: «اگر پر باشند. خانه هايشان كه حتما پر است اگر فرار نكرده باشند.»
هوس يك سگرت با شكم خالي. گشنگي اش بيشتر مي شد. با خود گفت: «تاثير همان سگرتي صبح است. بي درك گرسنه شدم.»
آواز خروس از آنسوي كوچه مي آمد. اشتهايش تحريك شد. با خود گفت: «خانه ها حتما پر است. حتما كُل نفرهايشان هستند. جشن ما مي شود. حتما مي شود. اگر اين جنگ طول بكشد خواهد رفتند. قوماندان كجاست؟ چرا معطل مي كند؟»
لب هايش از شدت گرماي آفتاب خشكيده بود .احساس تشنگي مي كرد. صداي شدت گرفتن فير مرمي و سلاح ثقيله او را بخود آورد. نگاهي به اطرافش كرد كسي را نديد. دوباره به زمين خيره شد. صداي قوماندان او را از دنيايش بيرون آورد: «بچه ها آماده باشيد. يك حمله ديگر مي كنيم. چند تا سنگر دشمن بيشتر نمانده.»
با شنيدن كلمه ي دشمن، باز همان افكار پريشان، ذهن سلطان را به خود مشغول كرد. با خود گفت: «دشمن... دشمن، روسها، كمونيستها، اينها... تمام شان.»
قوماندان گفت: «مرگ شان دست ماست. هيچ راه فرار ندارند! اگر فرار هم كردند خانه هايشان كه است! خانه هايشان! از ماست! نمي توانند كه ببرند! چيزهاي زيادي است در آن! چيزهاي زيادي!» بعد خنده اي كرد و دستهايش را به هم ماليد.
سلطان در دنياي خودش بود. براي پايان تصرف كوچه نقشه مي كشيد.
«حالا كه وقت چرت زندن نيست، تو براي جنگ آمدي يا چرت زدن؟»
سلطان سرش را كه بلند كرد چهره ي عصباني قوماندان را ديد كه او را چپ چپ نگاه مي كند. بلند شد. با اشاره دست قوماندان به همان طرف روان شد. قوماندان او و بقيه افراد را در جاهاي معيني مستقر نمود. سنگرهاي دشمن را در ابتداي كوچه در محاصره گرفتند. با امر قوماندان، چند مرد جوان كه گرد و خاك پيري از سر و صورت شان مي باريد، با موهاي ژوليده بدون يونيفورم نظامي و با لباسهاي محلي، كمربند شاجور را روي پيراهن هاي بلندشان بسته بودند با حمايت آتش سلاح هاي دسته ديگر، خود را به پشت سنگرهاي دشمن رساندند. نارنجك ها را قلاج كردند داخل سنگرهاي داخل كوچه. صداي چند انفجار، دود، سياهي و چند تنِ نيمه جان با پيراهن و تنبان خوني و خاك آلوده. زنده ها و زخمي هاي مصمم براي انتقام، سنگر گرفتند.
قوماندان، سلطان و همسنگران با اطمينان از كشته شدن آنها به پيشروي خود ادامه دادند. در حال پيشروي بودند كه ناگهان از پشت سر مورد حمله غافلگيرانه قرار گرفتند. چند نفر روي خاك هاي گرم كوچه، نفس، نفس زدند و آرام گرفتند. قوماندان، نگاهي به آنها كرد و سلطان و باقي مانده ها را به رسيدن به انتهاي كوچه فرمان داد. كوچه باريك با قسمتي از ديوار هاي كاهگلي فرو ريخته و در هاي چوبي در گرماي تابستان كابل، نفر هاي دو پُسته از دو حزب سياسي را با آغوش باز پذيرفته بود.
قوماندان گفت: «تا شب بايد اين كوچه را بگيريم.»
سلطان، مصمم بود كه مي تواند. هنوز چند نفر داشتند. براي قوماندان هيچ چيزي بهتر از پيروزي اين چنيني لذت نداشت. سلطان مي فهميد كه تنها عطش قوماندان را پيروزي مي تواند برطرف نمايد. قوماندان هر چيزي را اراده كرده بود و برايش اهميت داشته بود به دست آورده بود. اين كوچه برايش اهميتي زيادي داشت. تا انتهاي كوچه، تنها ده خانه بود. خانه هاي خرابه، سنگر پيشروي و عقب نشيني بود.
سلطان گفت: «تا شب مي گيريمش.»
قوماندان به ساعتش نگاه كرد و گرد روي آن را پاك كرد. برق ساعت، چشم سلطان را زد.
سلطان گفت: «رادوس؟»
قوماندان گفت: «از آن رادوهاي خوب. يك ثانيه پس و پيش نمي رود.»
سلطان گفت: «نو است! خريدي؟»
قوماندان با خود گفت: «در جنگ چيزي براي خريدن نيست!»
سلطان سكوت كرد. ديگران به سلطان نگاه كردند و چيزي نگفتند. ساعت، چشم سلطان را گرفته بود.
سلطان، شيشه ساعتش را با دست پاك كرد و گفت: «من هم يكي مي خرم. اين ساعت دل مرا زده.»
قوماندان گفت: «اين كوچه را كه بگيريم راه ما باز مي شود. راه آنها هم بسته مي شود.»
سلطان فهميد كه قوماندان حرف را عوض كرد.
سلطان گفت: «اين كوچه، راه ما را بسته. اگر اين كوچه دست ما مي بود كوه هم از ما بود.»
قوماندان به كوه خيره شد و گفت: «اين كوه براي ما حياتي است. بايد اين كوچه را بگيريم. آن وقت دشمن هيچ كاري نمي تواند. حيات دشمن به همين كوه بسته است.»
قوماندان، حركت پُسته انتهاي كوچه را زير نظر داشت. او مصمم بود كه اين بار مي تواند كوچه را بگيرد. در وسط كوچه در خانه خرابه اي براي تصرف كوچه، نقشه مي كشيد. از ابتداي كوچه تا اينجا آمده بود. از كارش راضي بود. از صبح تا حالا ده نفر خود را از دست داده بود. بيش از ده نفر از دشمن را هم كشته بود.
سلطان گفت: «تا شب صبر مي كنيم بعد حمله مي كنيم.»
قوماندان گفت: «همين حالا! تا شب، كوه را هم مي گيريم!»
قوماندان، امر تصرف كوچه را داد. اين امر، پس گرفته نمي شد. سلطان، اين را مي دانست. نارنجكها به انتهاي كوچه قلاج شدند. صداي كلاشينكوف، كوچه را پر كرد. پسُته بالاي كوه، واكنش نشان داد. كوچه، زير باراني از گلوله قرار گرفت. قوماندان زخمي شده بود. دست راستش را روي شكمش گذاشته بود. خون از زير دستش هم چنان بند نمي آمد. به سلطان دستور داد: «كوچه را بگيريد!»
قوماندان روي زمين افتاده بود. سلطان بالاي سرش ايستاده بود. به صورت خاك آلود او نگاه كرد. صورتي انبوه از ريش، بروتي كه دهان را گم كرده بود و موهاي بلند سر و دستاري كه باز شده بود و باد، به انتهاي كوچه مي برد.
قوماندان به سختي سرش را بلند كرد و گفت: «زنده نمانيد! هيچ كدام شان را! از اسارت بهتر است. بزنيد! به فكر من نباشيد! از آنها كسي زنده مانده؟»
قوماندان، ديگر چيزي نگفت. آرام گرفته بود. ساعت دست قومندان، همچنان چشم سلطان را گرفته بود. اما هنوز مطيمن نبود. سلطان، رويش را كه برگرداند در مقابل خود يك نفر دشمن را ديد كه تفنگ به دست به او نگاه مي كند. ماشه را كه كشيد احساس كرد ديگر كسي نيست تا در مقابل او بايستد و با جرئت به او نگاه كند. احساس كشتن، يك بار ديگر در وجودش زنده شد. كشته بود. زهر خندي زد. با خود فكر كرد كه او هم مي توانست او را بكشد. حتي زودتر از او. خيلي زودتر. حتا قبل از اينكه به طرف او نگاه كند. او مي توانست خيلي راحت و در يك چشم برهم زدن او را به سرنوشت قوماندان و ديگر همسنگرانش گرفتار سازد. اما اين كار را نكرد. با ترديد به طرفش رفت. با صورت روي زمين افتاده بود. خون از زير شكمش در چند خط باريك جاري شده بود. زانو زد. جيب هاي واسكت و جيب پيراهن. همه را با وسواس پاليد. كمي پول. گذاشت در جيبش. ساعتش را باز كرد. رادو نبود. فكر كرد با ارزش است. خاكش را كه پاك كرد، برق زد. مثل ساعت قوماندان. و يك كلاشينكوف با چهار شاجور خالي. اينها غنائم جنگ بودند. بايد مي گرفت. بند كلاشينكوف، زير دستش بود. آزاد كرد. داغ آمده بود. دستش سوخت. صدايي را احساس كرد از پشت سرش مي آيد. برگشت با همان كلاشينكوف فير كرد. فير نشد. كسي نبود. شاجورش را كشيد. مرمي داشت. گذاشت روي زمين. كمربند شاجور، دور كمر مرده پيچيده بود. بايد بازش مي كرد. چرخش داد و كمربند، آزاد شد. صورتش به آسمان خيره شد. چشم هايش هنوز باز بودند. فكر كرد قبلاً در جايي ديده است. خيره شد به چشم هايي كه هنوز باز بودند. بيشتر فكر كرد. به نظرش آمد آشناست.
خاطرات دوران تحصيل، در ذهنش مرور شدند. دوره مکتب را بياد آورد. يكي از ليسه هاي مركز شهر. كابل. روزها يكي يكي مانند تصاوير پرده سينما از مقابل چشم هايش گذشتند. دوازده سال. سنگ شده بود. حرف هاي پدر و مادرش. به يادش آمد كه هميشه مي گفتند: «تو و قدرت، مثل دو تا برادر هستيد، بايد هميشه يكديگر را كمك كنيد!»